بهترین های دنیای اینترنت
پسر جوانی با مراجعه به دادسرای جنایی خودش را قاتل برادرش معرفی كرد. این مرد در اعترافاتش ادعا كرد به‌خاطر رسیدن به زن برادرش با همدستی وی در غذای برادرش سم مرگبار ریخته است. چهارشنبه گذشته مرد جوانی با مراجعه به دادسرای امور جنایی پایتخت ادعای عجیبی را مطرح كرد. سعید به بازپرس جنایی گفت: برادرم را به همدستی زن برادرم در ارومیه به قتل رسانده‌ام و اكنون به‌خاطر عذاب وجدان خودم را معرفی كرده‌ام. به‌دنبال اعتراف این مرد تحقیقات قضایی آغاز شد و در تماس ماموران اداره دهم آگاهی با خانواده سعید مشخص شد، هیچ قتلی صورت نگرفته است و مجید در ارومیه زندگی می‌كند. سعید درد....

ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 20 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلندبلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند.این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.این بود که تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید

ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 16 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط aghi
روزگار نو : کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد… پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

ادامه مطلب...
ارسال توسط aghi
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما...

ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:,
ارسال توسط
آخرین مطالب

صفحه قبل صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی
ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 143
بازدید ماه : 636
بازدید کل : 45114
تعداد مطالب : 369
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1